قاتلی در مقابل دیگری / پارت ۱۵
پارت #۱۵
چند مامور پلیس و تمام کادر بیمارستان با نگرانی اطراف میگشتن و پرس و جو میکردن ، در همین حین جئی و آیزاس روی دو تخت بیمارستان کنار همدیگه نشسته بودن . آیزاس به خاطر زخم روی شکمش و گلوله ای که روی شانه اش خورده بود تحت مراقبت بود ، در کمال تعجب جئی دلیل گلوله رو یک درگیری خانوادگی ذکر کرد و راجب حرف های آیزاس به دختری که خودکشی کرد هم چیزی نگفت .
خوشبختانه جئی یک پلیس بود و مجوز حمل اسلحه داشت و حتی اسلحه ای که آیزاس در دست داشت هم با بهانه این که برای خودش است پوشش داد .
جئی به پول احتیاج داشت و آیزاس فقط یک موجود خونخواه بود که تمایل و نیاز انکار ناپذیری به کشتن انسان ها داشت . آیزاس از لحظه به لحظه عذاب کشیدن انسان ها لذت میبرد .
جئی به شانه آیزاس ضربه آرامی زد و با لحن محکم و جدی گفت:
[دوست داری باهمدیگه معامله کنیم؟]
آیزاس با لبخند بزرگی روی صورتش به جئی گفت:
[چه چیزی میتونه در انتظار من باشه؟]
جئی به آرامی گفت:
[آزادی تو و اون دوستت کوچیکت به همراه ادامه دادن به قتل ها]
آیزاس مدتی سکوت کرد و حین برداشتن لیوان آب شیشه ای اش از کنار میز جواب داد:
[یعنی چی؟]
جئی با خونسردی گفت:
[من تنها شاهد لحظه هستم میتونیم صحنه قتل اون پلیس رو تمیز کنیم تا اثر انگشت یا تار مویی باقی نمونه و بعد با یک شهادت دروغ یک قاتل خیالی درست میکنیم و پلیس ها رو میفرستیم سراغ نخود سیاه]
آیزاس به لیوان خیره شده بود انگار چیزی راجب لیوان غیر عادی بود ، آیزاس به آرامی پاسخ داد:
[چرا کمکم میکنی ؟]
جئی بدون لحظه ای درنگ جواب داد:
[چون میخوام برام کاری رو انجام بدی که خودم نمیتونم انجام بدم میخوام برام آدم بُکشی]
آیزاس با لبخند و چشمان درخشان به جئی خیره شد و هیچ جوابی نداد تا زمانی که یک پرستار وارد اتاق آنها شد و سکوت را شکست ، پرستار زن جوانی با موهای فِر مشکی و چهره ای زیبا بود و با صدای مهربان و آرام
به آیزاس و جئی گفت:
[آقایون به چیزی نیاز ندارید؟]
آیزاس به لیوان آبی که در دست گرفته بود نگاه کرد و با خنده آرام گفت:
[همین آبی که دارم برای من کافیه]
جئی بدون حرف زدن با حرکت دستش نشان داد به چیزی نیاز نداره.
بعد از خروج پرستار آیزاس با لحن و صدای سرد و بی روح گفت:
[به این لیوان نگاه کن یه چیزی درست نیست]
.
.
#داستان #متن #رمان
.
ادامه دارد
چند مامور پلیس و تمام کادر بیمارستان با نگرانی اطراف میگشتن و پرس و جو میکردن ، در همین حین جئی و آیزاس روی دو تخت بیمارستان کنار همدیگه نشسته بودن . آیزاس به خاطر زخم روی شکمش و گلوله ای که روی شانه اش خورده بود تحت مراقبت بود ، در کمال تعجب جئی دلیل گلوله رو یک درگیری خانوادگی ذکر کرد و راجب حرف های آیزاس به دختری که خودکشی کرد هم چیزی نگفت .
خوشبختانه جئی یک پلیس بود و مجوز حمل اسلحه داشت و حتی اسلحه ای که آیزاس در دست داشت هم با بهانه این که برای خودش است پوشش داد .
جئی به پول احتیاج داشت و آیزاس فقط یک موجود خونخواه بود که تمایل و نیاز انکار ناپذیری به کشتن انسان ها داشت . آیزاس از لحظه به لحظه عذاب کشیدن انسان ها لذت میبرد .
جئی به شانه آیزاس ضربه آرامی زد و با لحن محکم و جدی گفت:
[دوست داری باهمدیگه معامله کنیم؟]
آیزاس با لبخند بزرگی روی صورتش به جئی گفت:
[چه چیزی میتونه در انتظار من باشه؟]
جئی به آرامی گفت:
[آزادی تو و اون دوستت کوچیکت به همراه ادامه دادن به قتل ها]
آیزاس مدتی سکوت کرد و حین برداشتن لیوان آب شیشه ای اش از کنار میز جواب داد:
[یعنی چی؟]
جئی با خونسردی گفت:
[من تنها شاهد لحظه هستم میتونیم صحنه قتل اون پلیس رو تمیز کنیم تا اثر انگشت یا تار مویی باقی نمونه و بعد با یک شهادت دروغ یک قاتل خیالی درست میکنیم و پلیس ها رو میفرستیم سراغ نخود سیاه]
آیزاس به لیوان خیره شده بود انگار چیزی راجب لیوان غیر عادی بود ، آیزاس به آرامی پاسخ داد:
[چرا کمکم میکنی ؟]
جئی بدون لحظه ای درنگ جواب داد:
[چون میخوام برام کاری رو انجام بدی که خودم نمیتونم انجام بدم میخوام برام آدم بُکشی]
آیزاس با لبخند و چشمان درخشان به جئی خیره شد و هیچ جوابی نداد تا زمانی که یک پرستار وارد اتاق آنها شد و سکوت را شکست ، پرستار زن جوانی با موهای فِر مشکی و چهره ای زیبا بود و با صدای مهربان و آرام
به آیزاس و جئی گفت:
[آقایون به چیزی نیاز ندارید؟]
آیزاس به لیوان آبی که در دست گرفته بود نگاه کرد و با خنده آرام گفت:
[همین آبی که دارم برای من کافیه]
جئی بدون حرف زدن با حرکت دستش نشان داد به چیزی نیاز نداره.
بعد از خروج پرستار آیزاس با لحن و صدای سرد و بی روح گفت:
[به این لیوان نگاه کن یه چیزی درست نیست]
.
.
#داستان #متن #رمان
.
ادامه دارد
- ۲.۷k
- ۲۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط